شب یلدا را بخاطر مادر بزرگم دوست دارم .بخاطر این که همه را دور هم جمع میکرد تا براشون قصه بگه مادر بزرگم بهترین مادر بزرگها بود اون مرا با داستانها وقصه های شیرین و رفتار مردمان زمان آشنا میکرد هر وقت یک سرباز میدید میگفت ماشاالله خدا از بلا دورتان کند مادر بزرگم مادر بزرگ همه بود به همه کمک میکرد شب یلدا که میشد چند تا انار، یک بشقاب آجیل و آب نبات برمیداشت ،میبرد برای همسایه . همسایه ای که شش تا بچه یتیم داشت؛ سر شبی میرفتیم خونه اونها، کنار سماور برنجی روی پتو می نشستیم ومادر بچه ها برای مادر بزرگم از کارهاش وسختی ها میگفت و مادر بزرگم دم برگشتن از کیسه پارچه ای خودش پولی کف دست اون میگذاشت.
شب یلدا وقتی هم دور کرسی نشسته بودیم، عمو و عمه ی بچه ها اومده بودند، مادر بزرگ اولین قاچ هندونه را جدا میکرد می داد به عمم میگفت قربون دستت بده نصرت خانم و بیا ،اون شب به ما بچه ها خیلی خوش میگذشت اما یک شب یلدا بیاد دارم برف می بارید تا جایی که ما بچه ها دوست داشتیم بریم توحیات گلوله پرانی کنیم مادر بزرگ سینی شب یلدا را روی کرسی گذاشت یکی میگفت هندونه قرمزه یکی میگفت هندونه سفید در میاد اطاق از دم بخاری نفتی کتری گرم شده بود. عموم کارد را برداشت تا هندوانه را قاچ کند که یکدفعه برق رفت مادر بزرگ چراغ نفتی قدیمی را روشن کرد عمو هم هندوانه قاچ کرد .آب هندونه یکدفعه راه افتاد از توی مجمع سر رفت مادر بزرگ که معتقد بود شب یلدا باید هندوانه خورد تا مریض نشی بدو بدو چندتا استکان آورد که آب هندوانه را از توسینی جمع کنند اما مگر میشد خورد تلخ شده بود همه زدند زیر خنده ...
در قدیم مردم فاقد امکانات امروزی بودند خانواده ها برای زمستان میوه وخشکبار را در زیرزمین خانه نگهداری می کردند زیر زمین قدیمی ها واقعا دیدنی بود انواع مربا ترشی جات در بلونی های فیروزه ای خمره های سفالین بیاد دارم، هندوانه ،خربزه ،انار ،به، انگور در سبدها وحلقه های رنگی حصیری آویزان می کردند بیاد دارم سفره های قلمکاری را که در کنارش نوشته بود:
شکر یزدان نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند
بسم لله و نام خدا در قدیم باب بود، وقتی آب می خوردند ازته دل یا حسین مظلوم می گفتند وقتی میخواستند از جایشان بلند شوند یاعلی میگفتند در قدیم برج و باروسازی نبود .خانه ها حیاط داشت وهر کس تو حیاتش درخت و گلی کاشته بود زمستان و بهار و فصلها سر جای خودشان بودند برف و باران دایم می بارید تا جایی که جلو در و راه اطاق را می پوشاند .زمستان را با مغز استخوان احساس می کردی و هوا صاف و سبک بود. بوق و سر و صدای ناهماهنگ نبود. توی هر کوچه ای که جوی آب میرفت صدای نوازشگر آب گوشت را نوازش می داد. بطری پلاستکی قوطی اشغال کنار جوی نبود .البته مشکلات خاص خود را داشت اما صفا و صداقت توی متن جامعه بود. نه در حاشیه صبح که می شد همه با دعا و صدقه دنبال کار و درس غیره میرفتند .
وحالا خودت مقایسه کن دوست داشتم خوشحالت کنم هموطن عزیز چیزی تا شب یلدا نمونده
صدیقه اژ ه ای مدیر وبلاگ تسنیم