اولین سالی که باشوق وشور روزه گرفتم مصادف با زمستان بود آنروزها مثل امروز مردم از نعمت گاز برخوردار نبودند برف وباران هر چند روز یکبار
میبارید وبا زبان روزه باید بروندبرفها را پاروکنند سحر که میشد پدرم مرا صدا میزد ومادرم باچه ملایمتی لقمه در دهانم میگذاشت ومن همینطور
که چشمانم بسته بود سحری میخوردم گاهی از سرما یک پتو روی دوشم می انداختند وپس از نماز صبح با خوشحالی که میگیرم میخوابم به
رختخواب میرفتم اما سر ساعت هفت مر بیدار میکردند تا برای رفتن به مدرسه آماده شوم وقتی میرفتم مدرسه زنگ تفریحهمکلاسی هایم به
من خوراکی تعارف میکردند واسرار میکردند بخور راستش نزدیکای ظهر دل من قار وقور میکرد گرسنه بودم بچه ها میگفتن یواشکی بخور اما من
نمیدونم چرا؟این کاررا نمیخواستم بکنم حواس خودم را پرت میکردم که به خوراکی فکر نکنم وقتی برمیگشتم خونه مامان میگفت هنوز روزهای
میگفتم بله مرا ناز ونوازش میکرد وزیر نوازش اون بخواب میرفتم در یکی از روزها که هوا ابری وتاریک بود از خواب بیدار شدم رفتم طرف جعبه
زولبیا بامیه چند تای اون را خوردم آبی هم بروش که مامان سر رسید دخترم افطار نشده نیمساعت تا اذان ماندهدلم هری ریخت روهم مامان
حالا روزه ام ازبین رفت مامان با همان خوشرویی گفت نه دخترم عمدی نخوردی اشتباه کردی خدا مهربان وبخشنده استبنده هاش را خیلی
دوست دارههمین که توحرفش گوش کنی وعمل کنی یک دفعه صدای در خونه اومد من ومامان رفتیم در را باز کردیم بابا بود با چند تا کادو
اونها را داد به من دخترم این ها خدا به تو هدیه داده تعجب کردم گفت باز کن یک جعبه بزرگ مداد رنگی بود ویک جعبه کوچولو وقتی با ز کردم
یک النگوی طلا بودمامان گفت میخواستی صبر کنی عید روزه بهش بدی پدرم مرا توبغل گرفت بوسید وگفت نمیدونم چطور شد دلم خواست به
دختر گلم امروز این را بدمانروز گذشت من هرسال با عشق وشور بیشتری روزه هام راگرفتم
یکی از خاطرات من
امایک خاطره جالب دختر کوچولوی بی بضاعتی که سال اول روزه گرفتنش بود یکی دوروز روزه میگیره با چای نان افطارش باز میکنه مادرش هم
سحر صداش نمیزنه فردا بچه دختر گلایه میکنهمن میخواستم روزه بگیرم مادر میگه سحری نداشتمبهت بدم ترجیح دادم بخوابی دختر بگره
می افتد وضومیگیره سرجانماز میگه ای خدایی که گفته روز ه بگیرکمکمان کن وپس از دعای دختر یکی از همسایه هامیاد تلفن خیریه را به
اومیده وپس از صحبت با خیریه قرار شد خودش وبچها واون دختر خانم بیان خیریه وآنروزچه روز جالبی بود همه چیز برای آنها تهیه شد از خوراک
یکماه ولباس هدایای دیگر در همین وقت دختر شروع کرد بگریه کردن آرام نمیشداون را نوازش کردم وبوسیدم عزیزمن کار دیگه ای داری
هق هق کنان گفت نه خانم از این که خدا صدای مرا شنید خوشحالم نا گفته نماند این دختر خانم در رشته وکالت دارد تحصیل میکند وبیسار
هم موفق است مدیر وبلاگ تسنیم