اولین طلایی که هدیه گرفتم از دست پدرم بود اونم با هزار قربون صدقه خانواده من اولین وتنهاترین دختر برای پدرو مادر وپدر بزرگ ومادر بزرگ پدریم بودم همه ما توی یک خانه قدیمی بزرگ زندگی میکردیم عمه های پدرم هر روز به این خانه آمد ورفت داشتند برایم اسفند دود میکردند .میگفت پنج سالم بود که مادرم از دنیارفت اما مادر بزرگم مثل مادر بود برام بگذریم سال اول روزه داری من شروع شده بود نزدیک ظهر دلم قار وقور میکرد دلم ضعف میرفت اما همراه مادر بزرگ عمه هام میرفتم مسجد تا نزدیک غروب وقتی بخونه برمیگشتم توراه کلی خوراکی خریده بودم وپدرم هم برام یک سینی خورا کی رنگ وارنگ گذاشته بود زولبیا بامیه شکلات انگور سیب وخیار ومن میرفتم سینی را میگذاشتم توی طاقچه وهی نیگاش میکردم بوی کباب شامی سبزی خوردن تازه ونان داغ سفره قلمکار وتاره فیروزه صدای قلقل سماور دویدن وبازی برادرم وسط سفره صدای خش خش آب هندوانه گیری تکه یخی که پدرم توکاسه می انداخت مرا بخود مشغول میکرد تا وقت افطار برسه اما وقتی چندتا لقمه میخوردم سیر میشدم وتا سحر وقت بود که خوراکیهای دیگر را بخورم وسر همین خوردن شیرینی های ماه رمضان چند روز گوش درد گرفتم پدرم بهم خنکی میدادتاخوب شدم چند تایی از روزه ها را نگرفتم بخصوص اینکه سحر سختم بود بیداربشم گیج خواب بودم اما این سختیها گذشت وحالا بالباس نویی که برام خریده بودند دستم را گرفتند وبردند تونماز عید فطر وچقدر خوشم اومده بود جشن بود دعا ونماز شکر منم همراه خانمهای بزرگ ایستادم بنماز همه بعد از نماز با هم دست میدادند تبریک میگفتند وهمه اونهایی که آشنا بودند باما مرا میبوسیدند ومیگفتند تواز همه ما پیش خدا عزیزتری ومن درست نمیدونستم چرا ؟اونها میگفتند توهنوز گناهی نکردی خوشا براحوالت وقتی بخونه اومدیم پدرم باذوق وشوق اومد النگوهای طلا را تودست راستم کرد ومن اونروز تا چند وقت بعد اونها را به همه نشان میدادم تا اینکه مهرماه شدومن رفتم مدرسه وتوی مدرسه بود که یکی از اونها گمشد واونروز معلم کلاس اجازه ندادزنگ تفریح بچه ها از کلاس بیرون بروند تاالنگوی من پیداشد خانم معلم گفت اون را میدم به پدر یامادر بزرگت اومیگفت .وقتی خوب فکر میکنم میبینم تنها چیزی ک باعث شد من در مسیر درست قرار بگیرم تشویق بجابود در مورد توجه به مسایل دینی که سر لوحه زندگی هر انسان موحداست
اثر صدیقه اژ ه ای مدیر وبلاگ تسنیم